چقدر روزها، زور ها که نمی گوید...
صدای تپش ثانیه ها
در فراسوی خوشی
به آنسوی کهکشان ها کشیده است...
خداوندا...
تو کافی هستی برایم...
اما این را به که قانع کنم...
دست در دلی افتادم که هیچ چیز سرش نیست...
هماره کسی را می جوید...
گاه به بهانه...
گاه شاهانه...
گاه عارفانه...
اما این من کیستم...
منی که...
سحرگه تا شبانگه ...
توجیه و تفسیرش کنم....
باز اما مگر قانع شود...
چون که خواب آید مرا...
باز گوید مرا...
آخر چرا؟...
آآخر چرا...
موضوعات مرتبط: دلنوشته های شخصی
برچسب : نویسنده : javadsadigi بازدید : 231