نه هوسی در سر نه سری را در دل...
اوست یکه و تنهای دل
یکه سوار این دریای بی ساحل...
چون عقل را نبود در این منزل ماوا...
عشق جولان می کرد هر روز به هر خاری
نازم نوای آن دل را...
که هنوزش در سر هست هوس یاری...
عقل اما چه کند که ندارد مامن..
عقل و عشق از دیرباز بر هم می ساختند و می باختند...
گاهی عقل...
گاهی عشق...
اما دیگر ان دوران دور شد...
چه دور شدن آن دوران...
عقل را سر سلامت نیست
و عشق را سر خوشی...
ای دل بیا و کاری کن...
ای دل بیا و این بیدل را از دل ها سوا کن...
برچسب : نویسنده : javadsadigi بازدید : 226